می ترسم، از آن نگاههایی که به اعمالم دوخته شده تا شاید به سویش بروم ولی خواسته یا نا خواسته به ندایش لبیک نگویم
می ترسم، از کوله بارهای به ظاهر ثواب که به دوشم می کشم، نکند آنقدر به آنها فکر کنم که مبدل حسنات به سیئات شوم!
می ترسم، از گناههایی که (تجرأت بجهلی) و یادم نبود که به مولایم می گفتم(انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین...)
می ترسم، از حواسپرتی و مشغولیت به کارهای بیهوده در قطار عمر آنقدر که هنوز کارهایم و وظیفه هایم تمام نشده باشد و بگویند(ایستگاه، پیاده شو...)
می ترسم، از کم کاریها، که آن دنیا یقه ام را بگیرند و بگویند: (وظیفه داشتی به ما بگویی و نگفتی)، و به خاطر گناهی که خودم انجام نداده باشم ولی می توانستم جلوی آن را بگیرم مجازات شوم
می ترسم، از بیداری های کاذب که بعد معلوم شود خواب بودم!
تمام عمر خود را نوکر این خاندان خواندم ****************************** از آن روزی که این مَسند کند انکار می ترسم